-مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان
بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص
عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و
پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحوی که
مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک
چشم ندارد... یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و
علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
تاریخ: چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان غمگین,داستان,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستان زیبا,داستان آنلاین,داستانهای چند خطی,ادبیات,دهکده داستان,دهکده ادبیات,ادبیات داستانی,سرگرمی با داستان,مادر نابینا,نقاشی مادر نابینا,من دخترم,دختر,pasargadn7,dastanak,dastan,dastane kotah,dastankade,dehkade dastan,madar,madar nabina,man dokhtaram,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب